قشنگ مامانشه×گل باباشه

آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته

سلام پسرم سلام دخترم بیا برات قصه بگم یکی بود یکی نبود یه مورچه کوچولوی کوچولو بود که خیلی شیطون بلا بود یه  روز مورچه کوچولو رفت تو حیاط یه مگس دید یواش یواش رفت پشت مگسه  نشست مگسه ترسید فرار کرد و رفت بالای درخت انگور نشست مورچه  کوچولو از پشت مگسه پرید روی درخت انگور رفت انگور بخوره یه گاز بزرگ زد به انگور وای چقدر ترش بود یه گاز دیگه زد وای چقدر شیرین بود مورچه کوچولو می خواست از درخت بره پایین وای حالا چطوری بره پایین بچه ها؟! یه توتوی کوچولو اومد که انگور بخوره مورچه کوچولوی شیطون بلا یواش یواش  رفت روی پای توتو کوچولو پای تو تو رو قلقلک داد، توتو خنده اش گرفت پرواز کرد و اوم...
15 مرداد 1390

بدون عنوان

سلام مصطفی ما 2 ساله شده دیگه برا خودش مردی شده آقا شده دوچرخه سواری می کنه موتورداره.... خلاصه چقدر بچه ها زود بزرگ می شن انگار همین دیروز بود که از بیمارستان اومدیم با کلی درد  و شادی روزی که از دیدن دست و پاهاش تعجب می کرد روزی که رو زمین با شکم می خزید روزی که چهار دست و پا کرد و دندون در اوورد چند قدم راه رفت بابا ماما گفت خندید شیطونی کرد همه مبلا رو خط خطی کرد و حالا که دو سالش شده مصطفی پسره مامانشه گل باباشه دوستش دارم گل منه   ...
9 مرداد 1390

سخنان کودکان با خدا

خدای عزيز! به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟ امی خدای عزيز! شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده. لاری خدای عزيز! اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم. ميگی خدای عزيز! شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم. نان خدای عزيز! در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد؟ جين خدای عزيز! آيا تو واقعاً نامرئی هستی ...
26 بهمن 1389

بدون عنوان

سلام به همه نی نی ها و ماماناشون و باباهاشون و خلاصه همه مصطفی کوچولو یه مدتی نبود رفته بود کیش حسابی بهش خوش گذشته بود حسابی شیطونی کرده بود خلاصه حالا اومده جیگر مامانشه گل باباشه ...
24 بهمن 1389

مادرم می پرستمت از دل و جان دوست می دارمت از دل و جان.......

 دروغهاي مادرم ...   " فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم ." و اين اوّلين دروغي بود که به من گفت زمان گذشت و قدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام مي ‎ کرد و بعد براي صيد ماهي به نهر کوچکي که در کنار منزلمان بود مي‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم. يک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي کردم و اوّلي را تدريجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتي را که به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا مي ‎ کرد و مي ‎ خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشت...
20 دی 1389

بدون عنوان

سلام به تمام مادران مهربان نه فردا نه ... چند ساعت بعد هم نه ... چند ثانيه ديگر هم نه ... ... همين الان براي مادرت يک کاري بکن اگر زنده است دستش را اگر به آسمان رفته است ...   قبرش را …. اگر پيشت نيست ...   يادش را …. اگر قهري...چهره اش را …. اگر آشتي هستي پايش را ... ببوس ... ...
20 دی 1389

من عاشقتم

اسمم مصطفی ست عاشق دایره کشیدن روی مبل و یخچالم الان ۱.۵ سالمه یه عالمه دندون دارم ولی کسی رو جز مامانم گاز نمی گیرم هیچ وقت هم پیاله ماست رو روی سرم چپه نمی کنم بازم می یام  پیشتون فعلا بوس بای
19 دی 1389
1